“چو رخت خویش بر بستم از این خاک / همه گفتند با ما آشنا بود / ولیکن کس ندانست این مسافر / چه گفت و با که گفت و از کجا بود”
بعضی خبرها تا ساعات طولانی آدمی را بهت زده می کنند و برخی اخبارمرگ چنان باورناپذیرند که صحت ِ اخبار را برایت خدشه دار می نمایند و مرگ استاد لطفی از این قسم یود.
من که جوانکی بودم بیست و سه ساله ، ساز به دست و شاگرد استاد ذوالفنون و به تبع آن وسواسی، در منزل استاد جلالی بودم و به درخواست ایشان مشغول ساز زدن و پس دادن آموخته هایمان بودیم که دیدیم استاد لطفیِ بزرگ از اتاق دیگری آمد؛ و ما سه نفر بودیم و نیم نگاهی انداخت به هرکدام از ما. به من که جوانی بیست و سه ساله ، مغرور و حساس بودم نیم نگاهی کرد و گفت کمربندت را شل کن، مگر آمده ای مراسم دامادی؟!
چند چیز دیگر هم گفت و بعد گفت برای دامادیِ مردم ساز بزن، نه برای دامادی خودت!
من آن وقت نفهمیدم که کمربندت را شل کن یعنی چه؟! ولی چیزی در من تکان خورده بود. چند روز گذشت و سعی بر این داشتم تا با خودم کنار بیایم.
چند سوال داشتم، نظیر اینکه مگر ساِز من جهت عروسی و مهمانی ست؟!
یا مگر موسیقیِ اصیل و سنتیِ ما مصرف جشن و رقص و مهمانی دارد ؟!
یا اینکه معمولاً اساتید می گویند در راه نوازندگی موسیقی سنتی باید کمربند خود را سفت ببندید نه اینکه آن را شل کنید.
بالاخره بعد از چند روز پرس و جوی بسیار از طریق مرحوم استاد جلال الدین ذوالفنون و همچنین استاد جلالی که ان شا الله خدا ایشان را حفظ کند؛ به دفتر جناب لطفی رسیدم، مکتب خانۀ میرزا عبدالله. ایشان را ( استاد لطفی را ) همان جلوی دربِ مکتب خانه دیدم. با پیراهنی آستین کوتاه و ساده و آبی رنگ و شلواری بی نهایت ساده و پارچه ای، به رنگ کِرِم.
در همان ابتدا من را شناخت و به گرمی در آغوشم گرفت. باور کردنش برایم مشکل بود. استادی مثل استاد لطفی با آن عنوان جهانی اش چگونه می تواند آنقدر خاضع باشد تا منی بچه سال را بعد از یک بار دیدن ، هنوز به خاطر بیاورد و حتی به گرمی در آغوش بگیرد، اما استاد لطفی از جنس دیگری بود.
پس از سلام و علیک و خوش و بش پرسید: “چه خبر؟! و به چه منظور اینجا آمده ای ؟!” مشکل خودم را عرض کردم و پرسیدم راز کمربند و بقیه قضایا را. گفت: قضیه بسیار ساده است. سادۀ ساده. آنقدر کمربندت را سفت بسته بودی انگار که آمده ای مهمانی و مثل دامادها می خواهی خوش تیپ باشی؛ اما اگر آن کمربند را کمی شل کنی و خودت را راحت بگذاری، می توانی به راحتی بنشینی و ساز دست بگیری و برای ساعت ها جماعتی را به طرب واداری.
دیگر معنای طرب را نپرسیدم. گمانم فهمیدم و تا امروز که حتی چند سالی می شود که دیگر به اقتضاءِ شرایط صدای سازم در نمی آید؛ اما هنوز به لطفِ الهیِ استاد لطفی می توانم مردمی را به طرب وادارم.
روحش شاد باد استاد خوبم و استاد خوبان ، لطفی بزرگ !