سرویس ادبیات هفت گاه – اشاره: استاد نامدار معاصر ، آقای محمدعلی اسلامی ندوشن در سال ۱۳۰۴ در ندوشن یزد ، در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. پدرش خیلی زود درگذشت و او ناگزیر، روی پای خویش ایستاد. در سال ۱۳۲۳ که به تهران عزیمت کرد، ابتدا بقیه دوره متوسطه را در دبیرستان البرز به پایان رساند و آنگاه برای ادامه تحصیل وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد و به دریافت لیسانس نائل آمد.
در دهه سوم زندگی، به منظور تکمیل تحصیلات رهسپار اروپا شد و چندین سال در فرانسه و انگلستان به تحصیل پرداخت وپس از دریافت درجه دکتری حقوق بینالملل، از دانشگاه سوربن، در سال ۱۳۳۴ به ایران بازگشت و پس از ترک خدمت در دادگستری، به تدریس حقوق و ادبیات پرداخت. در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران تدریس «نقد ادبی و سخن سنجی»، «ادبیات تطبیقی»، «فردوسی و شاهنامه»، «شاهکارهای ادبیات جهان» را برعهده گرفت و اکنون نیز در مقطع دکتری ادبیات، به تدریس «مکتبهای ادبی جهان» میپردازد.
دکتر اسلامی ندوشن در شمار شاعران توانا و نویسندگان برجستهای است که به رغم تواناییهای شعری، بیشتر به تألیف آثار انتقادی و تحلیلی پرداخته است که از آن جمله است: ماجرای پایانناپذیر حافظ، چهار سخنگوی وجدان ایران، تأمّل در حافظ، زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه، داستان داستانها، سرو سایهفکن، ایران و جهان از نگاه شاهنامه، نامه نامور، ایران را از یاد نبریم، به دنبال سایه همای، ذکر مناقب حقوق بشر در جهان سوم، سخنها را بشنویم، ایران و تنهاییاش، ایران چه حرفی برای گفتن دارد؟، مرزهای ناپیدا، شور زندگی (ون گوگ)، روزها (سرگذشت در ۴جلد)، پنجرههای بسته، ابر زمانه و ابر زلف، افسانه افسون، دیدن دگرآموز، شنیدن دگرآموز (گزیده شعرهای اقبال لاهوری)، جام جهانبین، آواها و ایماها، ناردانهها، گفتهها و ناگفتهها، صفیر سیمرغ، آزادی مجسمه، در کشور شوراها، کارنامه سفر چین، پیروزی آینده دمکراسی، ملال پاریس و گلهای بدی (گزیدهای از شعر و نثر شارل بودلر)، بهترین اشعار لانگ فلو، آنتونیوس و کلئوپاترا، صفحهای از تاریخ ایران و یونان در بستر باستان، نوشتههای بیسرنوشت، یگانگی در چندگانگی، فرهنگ و شبه فرهنگ، هشدار روزگار، کارنامه چهلساله، باغ سبز عشق.
با توجه به اهمیت کارهایی که استاد اسلامی کردهاند، جمعی بر آن شدهاند که مجلسی در گرامیداشت ایشان برگزار کنند. آنچه در پی میآید، بخشهایی از نوشتههای ایشان است که تا حدی از زندگی و اندیشه خود گفتهاند. برای آقای دکتر اسلامی ندوشن و همسر گرامیشان، بانو دکتر شیرین بیانی عمری دراز و سرشار از تندرستی و کامیابی آرزو میکنیم.
ندوشــن کهن
کبوده که آن را نام مستعار «ندوشن» قرار دادهام، ده دورافتادهای است در میان سه ناحیه یزد، اصفهان و فارس٫ بسیار قدیمی. در صدکیلومتری یزد، که پیش از آمدن اسلام، مردمش با آیین دیگری زندگی میکردند که نمیدانیم چه بود؛ زیرا آثار گورهایی در آن دیده میشود که رو به قبله نیست. اخیراً هم در غارهای نزدیک آن نقوش سنگی چندهزارسالهای کشف شده است که حکایت از سکونت مردمی از پیش از تاریخ دارد.
ندوشن که حتی اسم آن هم از قدمتش حکایت دارد، در زمانی که من کودک بودم، هنوز آداب و رسوم کهن پیش از اسلامی در آن رواج داشت، از جمله ستایش آتش که شرح آن را در «روزها» آوردهام. در زمان کودکی من معروف بود که چهارصد خانوار در آن زندگی میکنند؛ یعنی در حدود دوهزار نفر. الان با وجود آنکه جوانهایش در جستجوی کار پراکنده شدهاند، باز افزایش جمعیت و دگرگونی به آنجا هم سرایت کرده است. در تقسیمبندی جدید، شهر شناخته شده، در حالی که بویی از «شهریت» نبرده. اما گسترده شده و تغییر کرده، به طوری که من اگر اکنون وارد آن بشوم، جایگاه خانه قدیمی خودمان را پیدا نمیکنم.
در جســتجو
همان گونه مانند گذشته در «جستجو» هستم. زندگی هم ساده و طبیعی است، و هم معماگونه. از این رو کل کتابهایی که در دنیا نوشته شده است، بر گرد این موضوع گشته است که: زندگی چیست و چه سرانجامی دارد؟ در سراسر گیتی که بگردید، آسمان را به همین رنگ میبینید. باشندگان زمین همگی یکسان هستند. با هم مو نمیزنند؛ با این حال، هیچ دو تنی به هم شبیه نیستند. شگفتی زندگی در این است.
انسان در میان موجودات هم زبونترین است و هم بزرگترین. او میداند که این عمر روزی به سر میرسد، و با همه توهمی که درباره زندگی در دنیای دیگر دارد، باز در ژرفای درون خود، نمیخواهد که از این زندگی خاکی دست بردارد، مگر آنکه دردی بزرگ ـ جسمی یا روحی ـ او را به آن آرزومند سازد.
زندگــی با گفتار آغاز میشود
من البته از همان سن نوجوانی سرنوشت خود را به قلم بستم. بزرگترین شادی و توفیق خود را در نوشتن یافتم. شاید علتش آن بود که بشر در زندگی، خود را تنها و بیپناه مییابد، و از طریق گفتن و نوشتن چنین میپندارد که در دیگران پخش میشود، تنهایی خود را با دیگران در میان میگذارد، هر کسی دست به شاخهای میزند. این برای او تسلای خاطر است. من از نوشتن چنین انتظاری داشتم. گمان میکنم همه کسانی که به نوشتن دست زدهاند، دستخوش چنین انتظاری بودهاند؛ از کوچک و بزرگ. چرا فردوسی میگوید: «نمیرم از این پس که من زندهام» و حافظ میگوید: «در سینههای مردم عارف مزار ماست!» و در عهد جدید هم آمده است: «در ابتدا کلمه بود…» (انجیل یوحنّا) یعنی زندگی با گفتار آغاز میشود. من اکنون هم بر همین روال هستم. گمان میکنم که اگر قلم در دستم نبود، زندگیام بیهوده و تلخ میگذشت.
ما آخرین نسلــی بودیم که…
میتوانم بگویم که من از طریق سعدی با کلام آشنا شدم. روانی و دلنشینی زبان سعدی به گونهای است که از کودک تا پیر، هر کسی را درمییابد. من تعجب میکنم که چرا نوجوانان امروز به سعدی علاقهای نشان نمیدهند؛ برای آنکه زمانه دگرگون شده است. سرگرمیها و دلخوشیهای تازهای وارد زندگی گردیده. شاید سی سال دیگر، فرزندان، کتابخواندن هم برایشان جایگاه چندانی نداشته باشد و همه چیز با اینترنت و کلمه، افاده معنی بکند. گمان میکنم ما آخرین نسلی بودیم که از سرمایههای معنوی گذشته آنقدرها بریده نشده بودیم؛ مثلا از شعر مسعود سعد همان اندازه بهره میبریم که همزمانهای مسعود سعد میبردند، و زبان گذشتگان برای ما مفهوم بوده است؛ ولی نسل بعد باید رضایت خاطر خود را از منابع دیگری بگیرد؛ مثلا فیلمهای بزنبزن، یا تماشای فوتبال!
داستاننویســی
در داستاننویسی چند آزمایش کردهام، ولی وزنه اصلی کار قلمی من بر مقاله بوده است. دو داستان از من به نامهای «آینده» و «زندگی» در مجله «پیام نو» که سردبیری آن با بزرگ علوی بود ، چاپ شد و یکی از آنها هم بلافاصله به روسی ترجمه گردید. آن را پیش از طبع به صادق هدایت نشان دادم. خواند، ولی حرفی نزد. عادت نداشت که از چیزی تعریف کند. هدایت، مترجم دانشکده هنرهای زیبا بود؛ از این رو گاه در محوطه دانشگاه تهران پیدایَش میشد و ساعتی در دانشکده هنرهای زیبا مینشست و کارهای ترجمه را انجام میداد. من هم پیش میآمد که برای دیدن او به اتاقش بروم و چند دقیقهای از مصاحبت او بهره ببرم. صادق هدایت به من لطف داشت و من هم نسبت به او احترام بسیار داشتم که به ابتذالهای زمان پشتپا زده بود، و نویسندهای آزاده شناخته میشد…
ایران به نهاد خود معما دارد
بس معرکه نهان و پیدا دارد
هم کوه یخ است و نیز هم شعله تاک
آتشکدهای درون دریا دارد
***
سر تا به قدم رنگ و نگاری جانا
من پائیزم، تو نوبهاری جانا
آن گوهر یکدانه که من میطلبم
دانم داری مگو نداری جانا
***
آن سرو دلارا به بر آید روزی ایام ستــــرونی سر آید روزی
آغوش گشاید و درآید روزی حکم است که روز دیگر آید روزی