بی هیچ خنده ای…

هفت گاه

میکائیل شهرستانی _ برایتان اتفاق افتاده که بخواهید حرف بزنید ، اما نتوانید یا نخواهید، یا فکرکنید فایده اش چیست؟ اصلا چه کسی آن را می شنود، اصلا گوش شنوایی هست ؟ از آن گذشته برای چه کسی اهمیت دارد؟ گیرم گفتی یا نوشتی، بعد لابد توقع تغییر، یا لااقل تاثیر در محیط اطرافت را داری؟
ولی باز نگفته وننوشته منصرف می شوی و ترجیح می دهی کنج خلوتت بنشینی وسبزی ات را پاک کنی که به کسی بر نخورد و دشمن تراشی نکنی… ولی به قول هدایت باز چیزی در درونت مثل “خوره”روحت را می خورد و نمی توانی بی صدا گوشه ای بنشینی و لام تا کام حرفی نزنی . پس با اجازه ی بزرگترها و کوچکترها ! سطوری را می نویسم به امید اینکه لااقل به خودم بدهکار نباشم، یقه ی خودم را بعدها نگیرم …
پس آغاز می کنم .
“عمرم”، این سرمایه ی گرانبهایم چه به عبث می گذرد و عجیب احساس تنهایی و بی پناهی و نا امنی می کنم.
این حال و روز این روزهای من است . روزی نیست که خبری به مخاطره ات نیاندازد و تهدیدت نکند. نه تو، که همه ی دور و اطرافیانت را . به قول شاعر سرزمینم : در مردگان خویش نظر می بندیم با طرح خنده ای – و نوبت خویش را انتظار می کشیم بی هیچ خنده ای .
بیرون از خودت را ورانداز می کنی ، می بینی جهنمی است که آتشش هنوز به تمامی ، دامن تو را نگرفته.خودت را کنار می کشی که نه کاری به کار کسی داشته باشی ونه کسی کاری به کارِ تو .
ولی مگر می شود ؟ این بی ارزشی ها تو را هم دچار کرده . نان به نرخ روز خوردن ها وعافیت اندیشی ها یقه ی توراهم دارد می گیرد. پنج سال ، بیش از نیم قرنی که زیسته ام از عمرم گذشته و عقب سرم را که نگاه می کنم می بینم آیا همان جایی که باید ، ایستاده ام؟
بعد باز این “منِ”عقل گرا لب به سخن باز می کند که شاکر باش ! تنت سالم است ! عقلت هنوز ذایل نشده ! کار میکنی ! راه می روی ! حرف می زنی! می خوری ! می خوابی !…
بعد این دیالوگ درونی به خاموشی می گراید.
بعد از خودم می پرسم به راستی تنم سالم است ؟
پس این دردهای جسمانی که گاه از خواب خوش! می پراندم چیست؟
واقعا عقلم درست کار می کند؟ پس چرا عقل معاش ندارم و جایی نمی خوابم که آب از زیرم رد نشود؟
کار می کنم؟ ظاهرا بله و شاید چندین برابر خیلی ها که دست روی دست گذاشته اند اما دهها برابرِ تو دستمزد می گیرند و پُزش را حتی به تو می دهند. راه می روم؟ اما نه دیگر به سرعت و چابکی گذشته.
حرف می زنم؟ اما که می شنود؟ حرفهایت پرت می شود و باز می خورد تو صورت خودت و چون پژواک بی ثمری تنها خودت می شنوی.. “منِ” عاقلم می خواهد دهانش را باز کند ، که محکم توی دهانش می زنم و می گویم: بی پروا و بی عافیت اندیشی می خواهم برای” خودم” حرف بزنم. می خواهم صدایم را ضبط کنم و”خودم”بشنوم …این دیالوگ که نه، این مونولوگ (همانطور که “ما” یعنی مردمان سر زمینم بدان عادت داریم ، یعنی عادتمان دادند) شاید آرامم کند . به خودم می گویم بیرون خبری نیست . درونت را بکاو…آن مارمولک، آن بختک ، آن مزاحم را شناسایی کن. آن وقت به ترس ات غلبه می کنی. دروغ نمی گویی. تعریف بی جا نمی کنی . صریح و بی حاشیه می روی سر اصل مطلب و می پرسی:
چرا “خیلی ها”سالی هفت، هشت کار را باهم ساپورت می کنند اما تو با یک پنجم یا یک دهم از دستمزدی که شاگردانت در سینما می گیرند هم نمی توانی بر پرده ی نقره ای ظاهر شوی . یا اگرهر هفت، هشت سال یکبار موقعیتش فراهم می شود وسراغ کاری می روی که سرش به تنش می ارزد باید به دلیل توانایی”غیر متعارف و بضاعتت”یک دهم یا یک بیستم آنچه عرف است به عنوان حق الزحمه بگیری چون کاری می کنی فرهنگی و “جریان ساز”؟!! کاری که جریانش با خودش شروع می شود و به خودش هم ختم می شود.
یا وقتی نسخ نمایشنامه ای را که مطرح می کنی دو سال در کشوی میز دفتر مدیریت مجموعه دولتی شهر می ماند و هیچ کس جوابگو نیست و هر هفت، هشت ، ده سال نوبتت می شود آن هم درهنگام تعمیراتِ آن مجموعه که همزمان با اجرای نمایش ات خاک در ریه های تو و بازیگرانت فرو می کنند . بعد هم کمک هزینه ی”چندر غاز” را با خفت و تهدید وهزار جور گرو کشی ناگزیری بگیری که آبرویت نزد همکارانت نرود که اگر روزی روزگاری باز دعوت به کارشان کردی برایت پشت چشم نازک نکنند و کارهای شرم آور تلویزیونی شان را که به درد کفر ابلیس هم نمی خورد بهانه ی کار نکردن با تو نکنند. همانطور که پشت نمایش”گالیله”ی استاد حمید سمندریان را بدین بهانه خالی کردیم . همان که وصیت نامه اش بود. یادتان هست؟
چرا در رادیو سی واندی سال کار میکنی ، درس می خوانی ، تجربه می اندوزی و نمایش تولید می کنی اما شغل ات تعریف سازمانی نشده و دستمزدت آنقدر حقیرانه و فقیرانه است که خجالت می کشی جایی عنوانش کنی. وهمکارت سرِکار به تنها چیزی که نمی اندیشد نمایشی است که بدان دعوتش کردی چون تا دیر وقت مجبور بوده مسافرکشی کند یا از شهرستا نهای دور ونزدیک خودش را سر کار برساند. بعد می شنوی بازیگران رادیو بُن در آلمان از محل زندگیشان تا محل کار (استودیوی ضبط) با خودروی شخصی شان از دالانی سبز(جنگلی زیبا که شبیه بهشت است) بیست دقیقه ای راهشان را طی می کنند. بعد می بینی کارِ تو پس چرا در قیاس بدتر که نیست بهتر هم هست .بعد غصه ات می گیرد که چرا؟ چرا؟ چرا؟ پژواکش در سرت میپیچد…چرا؟ چرا؟ چرا؟ بعد از خودت می پرسی اشتباهی به دنیا نیامدی؟
فیلمی می سازی که مجوزش به واسطه ی چندین ساعت بحث، صادر می شود آنهم برای خارج از کشور،که در اولین جشنواره ی فیلم های ویدئویی (یاس) جلویش را میگیرند، ولی تو از منابع موثق قبلش شنیده ای فیلم ات از هر بابت ستایش شده اما به ناگهان ورق بر میگردد .
به توصیه ی دوستی به” هنرو تجربه ” میسپاریش تا اکران کنند. بعد از ماهی ، پاسخ که نه !
می فرمایند: در چارچوب اصول وقواعد ما ! نمی گنجد. ولی وقتی فیلم های “دیگری” را می بینی به خود میگویی پس چطوراین آثار می گنجد؟ شایدم “میگنجانندش”….
به قول جرج اورول : بعضی ها در مقابل قانون برابرند اما بعضی ها برابرترند.
هزینه ی فیلمی که از جیب ات پرداختی به باد می رود وتوزیع کننده ات هم ماهی “اِن” تومان می گیرد تا مثلا به جشنواره ی ایکس ارسالش کند بعد از همه جا پاسخ منفی می شنوی!!!
ولی واقعیتش این است که تو از هیچ رانتی نمی خواهی استفاده کنی ، همانطور که از درآمد شخصی ات شاگردانت را هر سال چند بار در سالن های فکسنی ، بی هیچ امکان فنی ناگزیری به صحنه ببری.چرا که می خواهی حاصل آموزش ها و زحماتی را که برایشان کشیده ای ببینی …نه!
توقع در سالن های به ظاهر حرفه ای که توقع زیادی است. خصوصی هایش را هم تو خودت باید نورش ، صدایش ، صحنه اش را تامین کنی تا آبرویت نرود که نگویند این چه کاری است که می کنی…
آخر به چه قیمت؟ وظیفه ام می دانم که در قبال فرزندان سرزمینم، تکلیفم را عمل کنم.
جوانانی سرشار از ذکاوت و حساسیت و هوشمندی که آب نمی بینند که آب رودخانه شان را خشکانده اند . پس شنایی هم در کار نیست. اصلا کجا شنا کنند . مدیری که در حضور من به مسئول مالی فلان انجمن ، سفارش فلان آقا را می کند و به مدیر فلان مجموعه ی خصوصی سفارش فلان خانم ، حال می شود مدیر دلسوز… که چاره ای نیست.
تفاوت میان بد و بدتر و بدترین است که اگر “بد” را برنگزینی، بدترینش را بالای سرت می گمارند که لابد فردا روزی می گوید و بخشنامه صادر می کندکه : اصلا کاسه کوزه همین کارهایتان راهم برچینید وگرنه فلان و بهمدان …
در جایی که بی اخلاقی ارزش انگاشته می شود و اخلاق یکباره و یک شبه سوء تفاهم می شود ، من و امثال من چه محلی داریم از اِعراب… چرا باید به حساب بیاییم …این ازخودی ،آن هم از غیر…
تلویزیون کار می کنی (بالاجبار) قراردادت را پایمال می کنند . سینما که حرفش را نزن ،چون وسواس داشتی و گزیده کار و به هر قیمت حاضر نشدی هر کار بی هویتی را بپذیری باید بایکوت و بدقلق انگاشته شوی … ولی واقعیت هولناک این است که اصولا “کَست” بسیاری از کارها در چند مکان مشخص آن هم شبانه تعیین می شود و چون بدانجا راه نداری ، نمی خواهی راه داشته باشی، پس جایی هم نداری.
عزت نفس ات ، غرورو تکبر انگاشته می شود وچون در کمرت فنر کار نگذاشته اندکه نظیر بسیاری مقابل هر مدیر و تهیه کننده و کارگردانی دولا و راست شوی ، خرده بین و”موی دماغ” معنی ات می کنند اینکه حاضر نمی شوی برای آدامس چیچک آگهی بخوانی و تصویرت را تلف بیلبوردهای تلویزیونی بزرگراه ها کنی ، گناهکارو از دور خارج شده تلقی می شوی…
اینکه نمی خواهی فریبکار باشی و به هر قیمتی آموزشگاهت رونق پیدا کند که راهش را همه بلدند(ماهم کمی بلدیم) که یکی ، دو “چهره”(به قول امروزی ها) بیاوری تا مثلا هنرجو! از سرو کول آموزشگاه بالا بروند و اینها همه نامش “ساپورت از هنرجو”معنی میشود ، آن هم از سوی کسانی که سالهای دور ونزدیک وام های بلا عوض از مراکز دولتی برایشان فراهم بوده و برای “ما” نیست و نمی دانم چرا؟ و اینگونه ست که ما معنی میشویم : “آدم هایی که شَم اقتصادی ندارند و نبض زمانه را نمی شناسند…
“می گویند آخرالزمان همه چیز وارونه می شود” “دیو “جای” آدمی” را می گیرد…
خوب که به دورو برمان نگاه کنیم شباهت هایی نمی بینیم ؟؟؟
خلاصه اینکه همه چیزمان به همه چیزمان می آید ، پس زیاد توقع نداشته باشیم و گله مند هم نشویم…
ولی نه عزت نفسم را از دست می دهم ، نه وام می گیرم ، نه مقابل هر بی ریشه ای خم وراست می شوم ، نه از فلان فیلمساز و هنرمند سرقت می کنم تا پلان های زندگیم را سر هم کنم تا جایزه بگیرم ونه جایزه می گیرم تا به “فلانی” تقدیمش کنم…
تنها امید می بندم به روزگارانی که شاید فرا برسد که اگر آن زمان بودم ،کارهای نکرده ام را بکنم و احترام نداشته ام را به دست آورم واگر هم نبودم ،لااقل نسلی که بی رحمانه قضاوتشان می کنیم و راه کَژ نشان شان می دهیم راه روشنشان را یافته و بهره اش را ببرند.
پاینده وطن و مردم سرزمینم…

منبع : وبسایت  تئاتر فستیوال

مطالب مرتبط

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 × 3 =