مینا محمدی – سرویس سینماییهفت گاه : فیلم بدِ دیگری از مهرجویی بزرگ ، مهرجویی که فیلم های هامون و لیلا و … در خاطره های دور مهرجویی دوستان ، قرار داده و دیگر به قول خودش ، نباید کسی از او انتظار فیلم های قدیمی اش را داشته باشد.
“اشباح” را دیدم، تا حدود چهل دقیقه اول فیلم ، قابل تحمل بود و منتظر بودی که ببینی چه اتفاقی می افتد…
داستان در منزل یک سرهنگ دائم الخمر پهلوی دوم اتفاق می افتد که بر اثر رابطه ی نا مشروع این سرهنگ با کلفت خانه شان ، دختری به دنیا می آید و حالا اتفاقات بعدی گره خوردن سرنوشت این دختر با پسر خانواده.
فیلمنامه بد است. هیچ یک از کاراکترهای فیلم تبدیل به شخصیت نمی شوند. ما هیچ چیزی از کاراکترها نمی دانیم، نه سرهنگ ( مهدی سلطانی) و نه زنش ( مهتاب کرامتی) و بعد از آن کلفت خانه ( ملیکا شریفی نیا ) . فقط در یک دیالوگ ، زن سرهنگ رو به کلفت می گوید که من تو را از دهات آوردم و بزرگ کردم . فقط همین .
معمار ( حسن معجونی ) کیست؟ چه معماری ست که سر و وضع زندگی اش اینقدر شلخته است؟ گویا از دل تاریخ بیرون آمده آن هم نه مبتنی بر تاریخ ایران ، معلوم نیست کجایی ست . بازی ادا گونه معجونی هم بد ترش می کند . دایی بابا هم همینطور. معشوقه ی زن است در دوران جوانی و چه بی ربط به فیلم اضافه شده و زن به او پناه برده !
و طراحی بد لباس هم مزیدی ست بر علت همه ی این بد بودن ها .
قصه فیلم ، ابتدا در بستر واقعیت رخ می دهد ، ولی معلوم نیست که یک دفعه چه بلایی بر سر کارگردان و نویسندگان می آید که ژانر فیلم عوض می شود و تبدیل به کمدی ناخواسته می شود.
فیلمی کمدی که با هر حرکت بازیگران و گفتن هر دیالوگ ، صدای خنده ی تماشاگران بلند می شود. این تغییرِ بستر از واقعی بودن به مصنوعی و غیر واقعی بودن دیالوگ ها ، این شرایط را ایجاد نمود.
در همین راستا می شود به شخصیت “رزا” اشاره کرد که در خانه سرهنگ ، کلفتی می کند در حالیکه رفتار و بیانش مثل پرنسس های دربار است. و اسمش هیچ سنخیتی با او ندارد. مازیار که وارد می شود این فاجعه به اوج خودش می رسد. دیالوگ های مسخره آنها با هم که نه هیچ کمکی به بیشتر شناخته شدن کاراکتر ها می کند و نه جذابیتی دارد مخصوصا انگلیسی حرف زدنشان!! و دیالوگ های مسخره ترِ مازیار با مادرش ، به خصوص دقایق پایانی فیلم روی تخت و بعد از رفتن رزا ، آنجا که مادر بدیهیات را هم نمی داند ، حتی اروپا زندگی کردن پسرش را . و در پایان بدون آنکه کمترین کاری برای پسرش انجام دهد و حتی دکتری خبر کند اجازه می دهد پسرش بمیرد و او همچنان گیج است.
می شود گفت که مهرجویی در این فیلم از نگاه مازیار به جهان هستی اش نگاه می کند که در دنیای سیاه و سفیدِ امروز ، اوست که رنگی می بیند( اشاره به اینکه در فیلم هرگاه دوربین از زاویه نگاه مازیار بود ، فیلم رنگی می شد) . اوست که از اروپای سرد ِ بدون آفتاب نا امید است و حالا در سرزمین مادری اش به دنبال خورشید و گرمای آن است و هیچ چیز او را دلبسته ی زندگی نمی کند مگر خرامیدنِ دختر زنازاده ای که چهره اش به ماه می ماند و نسبتش با او مشخص نیست که معشوقه اش است یا خواهرش یا کلفت خانه و گم شدن همین دختر هم برای او مساوی ست با مرگ.
و حالا این سومین فیلم مهرجویی ست که صدای همه ی مخاطبین و منتقدین را در آورده که واقعا چرا؟ واقعا باید باز هم امیدوار بود و گفت فیلم بعدی درست می شود یا اینکه حکم بازنشستگی مهر جویی بزرگ را امضا کرد؟!
اشباح فیلمی با بازی های بسیار ضعیف… دیالوگ های مبتدیی و دم دستی ریتمی کند گریم های بسیار ابتدایی و بد عدم باور پذیری در روند وقایع به دلیل ضعف شدید در فیلمنامه. که بعث شده در برخی از صحنه ها بر خلاف روند داستان فیلم وارد فضایی کمیک شود…….. روی هم رفته ….مبتدیی ترین فیلم از حرفهای ترین کارگردان ……
اشباح فیلمی با بازی های بسیار ضعیف… دیالوگ های مبتدیی و دم دستی ریتمی کند گریم های بسیار ابتدایی و بد عدم باور پذیری در روند وقایع به دلیل ضعف شدید در فیلمنامه. که بعث شده در برخی از صحنه ها بر خلاف روند داستان فیلم وارد فضایی کمیک شود…….. روی هم رفته ….مبتدیی ترین فیلم از حرفهای ترین کارگردان ……