یادداشت ذیل به قلم یکی از نویسندگان هفت گاه به مناسبت بزرگـــداشت چهلمــــــین روز درگذشت اســتاد محـــــــــــــمدرضا لطفی، در ویژه نامه این سایت به همین مناســب (لطفی از جانب خدا )، منتشر شده است.
گپ و گفتی کوتاه با آقای احمد اره سازان در کارگاه سازسازیِ مکتب خانه میرزاعبدالله :
استاد لطفی از میان ما رفته است. مکتب خانه ۴۰ روز است که بسته است و من که شاگرد مکتب خانه ام پای رفتن نداشتم! می دانستم که تنها اتاقی که هنوز درش به روی همه باز است، همان کارگاهِ سازی است که آقای اره سازان از ۶:۳۰ صبح چراغ آن را روشن می کند!…
هوا گرم است و من که فراموش کرده ام چرا دارم به مکتب خانه می روم، با سرعت تمام مثل تمام روزهایی که کلاس داشتم و دیرم شده بود به سمت مکتب خانه می دویدم! نزدیک مکتب خانه که شدم گویا واقعیت را از نزدیک حس کردم. پرچم سیاه و دو کاغذ کوچک که مکتب خانه تا اطلاع ثانوی بسته می باشد!
واقعیت تلخ بود و پاهایم توان بالا رفتن از پله ها را نداشتند.
چند لحظه ای ایستادم و بالاخره از پله ها بالا رفتم! برخلاف همیشه هیچ صدای سازی شنیده نمی شد. همه جا سوت و کور بود. در کارگاه ساز سازی، خانمی حضور دارد که می گوید آقای اره سازان در حال استراحت هستند. به داخل دعوتم می کند تا منتظر بمانم! چند لحظه بعد صدای در می آید و آقای اره سازان را می بینم.
به او می گویم که از ۷گاه آمده ام، یادداشتی یا نوشته ای از شما برای چهلم استاد.
می گوید: می خواهی چه بشنوی؟ چه کمکی از من برمی آید؟ باید چه بگویم؟..
می گویم: آخر این روزها همه می گویند، از استاد، از خوبی هایشان، از خاطراتشان با یکدیگر و شما سال هاست که بسیار به ایشان نزدیک بوده اید. شاید اینطور بتوانیم لطفی را بهتر معرفی کنیم .
می گوید: مگر باید لطفی را معرفی کنیم!! مگر اصلا وظیفه ی ماست؟! اصلا چرا باید این کار را کنیم؟ لطفی تا زنده بوده است خودش را معرفی کرده است. در آثارش. در تمامی قطعه هایش. حال امروز ما چه باید بگوییم؟!
سکوت می کنم. حرفی برای گفتن ندارم. خجالت می کشم از خودم و از اینکه حیف، چقدر دیر آمده ام برای ویژه نامه ی استاد.
سکوت می کند و به فکر فرو می رود.
می گوید: لطفی موسیقی اش را به هیچ چیز نفروخت، نه به پول ، نه به شهرت و نه به مقام! ۴۰ سالِ تمام در شبانه روز ۱۸ ساعت تمرین می کرد. این روزها چه کسی چنین می کند؟!چه کسی این مقدار برای موسیقی وقت می گذارد؟! حاصل آن نیز همین است که امروز شاهدیم. همگی دربند پول و شهرت و مقام شده اند. شاگردان استاد نیز اگر می خواهند راه وی را ادامه دهند نباید موسیقی شان را به این پول بفروشند. البته نه اینکه مسائل مالی مهم نباشد، اما اینکه موسیقی را به حاشیه می برد، خیلی دردناک است!
اهل جنجال نیست. اهل معروفیت نیز! می گوید: چرا آنها که معروفند، باز هم دروغ می گویند؟ مگر دروغ نمی گویند برای معروفیت بیشتر؟ برای بزرگ کردن خودشان؟! خوب مگر معروف نیستند؟! پس چرا دروغ می گویند؟! لطفی که رفته است، دیگر به دنبال چه هستند؟!
می گوید: دهه ی پنجاه، لطفی بود که موسیقی اجتماعی را به صحنه آورد. سال ۵۵ آهنگ هایش از زبان مردم شنیده می شد. از دل کار می کرد،و هیچگاه در هیچ دوره ای، موسیقی اش را به هیچ چیز نفروخت!
می گوید: لطفی بی حاشیه زندگی می کرد . او تنها انتقاد می کرد. می گفت طبق شاخص باید اینطور باشید ولی نیستید، بروید و بشوید! ! انتقاداتش همیشه از سر عشق بود، نه نفرت و کینه! هیچ گاه درونش نفرت ندیدم حتی نسبت به کسانی که سرش کلاه می گذاشتند.
می گوید: ما در همین اتاق می نشستیم و من اگر انتقادی داشتم همیشه به خودش می گفتم و او هم می شنید، اما او نیز هیچ وقت نمی پذیرفت!
می خندد و فضا عوض می شود. می گوید: نمی پذیرفت اما عمل می کرد، اینگونه نقد پذیر بود!
می گوید: شعری برایت می خوانم تا لطفی را بشناسی! و شروع به خواندن می کند:
هرگز از مرگ نهراسیده ام اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود هراس من باری‚ همه از مردن در سرزمینی ست ‚ که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد جستن ‚ یافتن و به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش بازویی پی افکندن اگر مرگ را‚از این همه ارزشی بیشتر باشد حاشا ‚ حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم
می گوید: لطفی اینگونه زیست و شد لطفی. شاملو نیز همینطور زیست که شد شاعر بزرگ! امروز شاگردان لطفی نیز اگر همین شعر را عملی کنند موفق می شوند.
از جایش بر می خیزد. می گوید: تنها یک آرزو داشت. اینکه ساز به دستش باشد و بمیرد. اما نشد که به آرزویش برسد. هرچند که زمانی که این آرزو را به من گفته بود جوان بود و سر پرشوری داشت. هرچند که در پیری هم سر پرشوری داشت.
می خندد و از اتاق خارج می شود چند لحظه بعد برمی گردد و می گوید: اصلا مراقب سلامتی اش نبود، هرچند که طبیعی بود، چون اولین الویتش موسیقی بود، پس طبیعی بود که سلامتی در الویت های بعدیش بود!
می گوید: من مطمئنم که روزی کسی دیگر همچون لطفی این راه موسیقی را ادامه می دهد. حتی اگر ما دیگر نباشیم. اما مطمئنم که اینطور نیست که چیزی که تا اینجا رسیده است ناگهان تمام شود!
و در پایان با صلابتی گویا می گوید: تا زمانی که زنده باشم و درِ این مکتب خانه باز باشد، همین جا هستم و ساز می سازم و آموزش ساز سازی میدهم و اگر کسی بیاید و کاری داشته باشد، هستم و پاسخش را می دهم.
برایش آرزوی سلامتی می کنم. بیشتر از این نمی خواهم وقتش را بگیرم. تشکر می کنم و خداحافظی. او از اتاق می رود و من نیز بین حالاتی متناقض و عجیب از پله ها پایین می آیم. تناقضی بین غمگین بودن و خوشحالی !
غمگینم که استاد زود رفت خیلی زود … و خوشحالم چرا که هرچند استاد نیست، اما با وجود رادمردی همچون آقای اره سازان و کارگاه سازش ، مأمنی داریم که هنوز گهگاهی پناهی میشود برایمان تا آرام گیریم. خدایا خدایا خدایا . . . به سلامت دارش . . .