طرحی خیال انگیز به مناسبت بهاری خیال انگیز
اشاره : یادداشت زیر به قلم استاد علی اکبر شکارچی ، استاد موسیقی سنتی و نوازنده کمانچه ، به مناسبت بهار ۹۴ ، در ویژه نامه بهاری هفت گاه با عنوان ” تقاطع بهار ” ، منتشر گردیده است .
برای دریافت ویژه نامه ” تقاطع بهار ” کلیک کنید .
خروسِ وخو وخو زی سَرو تازو سَرو / نوکِتِ طِلا وِگِرِمْ هَر دِبالِتْ زعفرو
ای خروس بخوان بخوان از شب تا به صبح بخوان
نوکت را طلا میگیرم و هر دو بالت را زعفران
از سالهای بسیار دور، هر بهار کُلخُنْگْ۱ بر یال زاگرس میشکفد. هر پائیز بیهراس پیش چشم پرنده و چرنده عریان میشود و پلک بر هم مینهد تا به تماشای برف و باد و سرمای زمستان بنشیند.
هر بهار در عریانی کُلخُنْگْ، پردهِ پنهانِ لانهِ کِچیکِپو۲، دریده میشود. کُلخُنْگْ و کِچیکِپو، درخت و پرندهای افسانهای و همزاد یکدیگرند، هم آدمیان آنان را مینوازند و هم این دو موجود افسانهای مردم را به نوا درمیآورند.
روزی کُلخُنْگْ به کِچیکِپو گفت: چرا از میانِ این جنگلِ انبوهِ بلوط مرا برای آشیان برگزیدهای؟
کِچیکِپو با کمی سکوت گفت: سالها من شاخههای خشکیده ترا حرس میکردم تا به مهر پخت کنم نان شب را. آیا آهنگ زنگلدار۳ من و دختران ایل را به یاد داری؟
سالهاست میوه تو خوراکِ شبِ چِله دودمان من است. ژاژِکِ۴ من شیرهجان تو بود. من از برآمدن تو از دل صخره و ماندگاریت در باد، شوق زیستن و ایمان و مهر آموختهام، سالها من و دختران ایل از تابی از زلف اسب و خورشید بر شاخسار تو تاب میخوریم و آهنگِ هیولهِ۵ میخواندیم.
وقتی بوی کُندر از ایل برمیخواست من قامت ترا مجسم میکردم.
مادران شیره جان تو را برای افزونی هوش و ذکاوت به فرزندان خود میخوراندند. آیا مرا و اوایل مرا به یاد آوردی؟
کُلخُنْگْ گفت : و میگویند: هر نالهِ کمانچهِ ایل تو فریاد پنهان من است، هیچ کمانچهای بغضش نمیترکد مگر موی آرشه آن به شیرهِ جان من آغشته شده باشد.
با شمایم ای مردم، میتوانند آوازخوانان و کمانچه نوازان از آهنگی که در سراسر فضا مُترنم است ترانهای برای شما به اجرا درآوردند، اما نمیتوانند گوشی بدهند تا شما آن نغمه را فهم کنید. آوازشان گر چه از جنس رویاست. برای روح شما خوراک و پوشاک است. تن شما کمانچه روح شماست ، با شماست که از این کمانچه نوای خوش درآوردید یا صدای ناخوش.
کِچیکِپو گفت : مردان و زنان هر بهار برای تأمین اندکی از معاش، کارد و تبر بر پیکر تو میزدند، تا شیره یکی از رگهای ترا برای جمعآوری و فروش بگسلند، و تو بیدریغ هم از دردِ کارد و تبر، هایهای شیرهِ جانت را میگریستی و هم با آن درمان میکردی زخم کارد و تبر را.
کُلخُنْگْ گفت: هنگامیکه از مال خود چیزی میدهید چندان چیزی نمیدهید، اگر از جان خود چیزی بدهید آنگاه به راستی میدهید .
از شما میپرسم: آیا چیزی هست که بتوانی دادنش را دریغ کنی؟ هر آنچه داری روزی داده خواهد شد، پس امروز بده تا فصل دهش از آن تو باشد نه از آن میراث خوارانت .
کِچیکِپو گفت : آیا به یاد داری که در آن دشت که میگفتند زمانی گورستان نیاکان ما بوده است، من و دختران ایل بر فراز آن دست در دست هم نغمه کوُدار۶ میخواندیم و میرقصیم .
کُلخُنْگْ گفت: من صدای «هیوله» ترا در میان جنگل انبوه در هر کوچ بهاره، آوای زنگلدار را در جمع کردن هیزم و هیهی تو در جمع کردن بَرّه و بافههای گندم خوب به یاد دارم . رویای پریان را در من زنده میکردی وقتی با شوق کار می کردی، تو با شوق کار میکردی تا با زمین و روح آن همراه شوی، تو میدانستی بیکاره بودن یعنی بیگانه شدن با فصول و هستی .
کِچیکِپو گفت : من دست به کاری نمیزدم مگر مانند چوپانی که با نی از لحظهها ترانه برهبری۷ میسازد . مبادا آدمی که بخواهد نیلالی باشد و خاموش، وقتی که دیگران همه ترانه کار و زندگی میسرایند .
کُلخُنْگْ گفت : زندگی به راستی تاریکی است، مگر در آن شوقی باشد ، و شوق همیشه کور است مگر آنکه دانشی باشد، و دانش همیشه بیهوده است مگر آنکه کاری باشد ، و کار همیشه تهی است مگر آنکه مهری باشد .
کِچیکِپو گفت: هر گاه با مهر کار کنید خود را با خویشتن و به خدا وصل میکنید.
کُلخُنْگْ گفت: کارِ با مهر بافتن پارچهایست که دامادها بر تنِ نوعروسان میکنند. کارِ با مهر ساختن خانهایست که دلدارتْ در آن زندگی کند،
کارِ با مهر یعنی کاشتنِ دانهای که میوهاش را محبوبت بخورد، مانندِ سفرهایست که از سرِ مهر برای قُمری و کَبْکْ و تیهو بیچشم داشت در صحرا گسترده باشی.
کِچیکِپو گفت : و اگر مانند فرشتگان با مهر آوازِ نوروز و شکفتن را فریاد بزنی از صدای مهرآمیز تو گوش مردمان تلطیف خواهد شد و مانند هر جوانه که طلوع شکفتن گل و گیاه و جنگل را نوید میدهد. امید، دلیری، هوشیاری، شوق و مهر و شکفتن را معنا میکنی .
کُلخُنْگْ گفت : تو روح کیستی که از زبان انسان با من این چنین سخن میگوئی ؟
کِچیکِپو گفت : در همین چشمانداز که میبینی، عروسی بودم که بیهیچ گناهی، بدگوئیهای مادر شوهر مرا به دَمِ کاردِ شوهر داد تا از خون من، من برآیم و افسانهای سروده شود، تا شاید آدمیان باور کنند پاکی و مهر و بیگناهی مرا.
من قربانی شدم تا انسانها برای فرزندان خود حکایت کنند که حسادت، کینهتوزی، تهمت ناحق، بدبینی و در نهایت کتمان حقیقت و بیعدالتی، عاقبتی شوم دارد .
کُلخُنْگْ گفت : آوای شب تا به صبح تو موسیقی رنگینیست در شب تار برای کوه و رود و نسیم .
کِچیکِپو گفت : من بیکین و بیبیت میخوانم. ولی انسانها شعر : کِچیکِپو کَفبی ،کمبی .
را بر آن سرودهاند. من نگهبان روح بیدار و خفته آنانم و آنان تشنهِ آهنگ بیبیت و خیالانگیز من .
کُلخُنْگْ گفت : تو نغمه میخوانی تا روح بشر سرگردان نشود، هرگاه روح بشر بر باد سرگردان شود، آنگاه است که تنها و بییاور به دیگران آزار میرساند و نیز به خویشتن .
کِچیکِپو گفت : ای هَمدَم و هَمزاد و هَمدردِ من، تو با کاردِ بازی و تفریح و زیادهخواهی بشر، بیهیچ کینی زخم خوردهای تا از زخم تو شادمانی و خنده و رفع نیاز برآید . و من از سر کین کارد خوردهام تا از مرگِ من اندوه و اَشک و افسانه ای سروده شود .
کُلخُنْگْ گفت : ای مردم، چاهی که خندههای شما از آن برمیآید، چه بسیار که با اشکهای شما پُر میشود. مگر آن نئی که روحِ شما را تسکین میدهد، همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیدهاند ؟
هرگاه شادی میکنید، به ژرفای دل خود بنگرید تا ببینند که سرچشمه شادی به جز سرچشمه اندوه نیست .
فقط آنگاه که شما از اندوه و شادی خالی هستید ، در یک تعادل و در یک ترازِ آرام میمانید . من نمادِ شادمانیم و کِچیکِپو نماد غم و اندوه . تعادل روحی شما درد و اندوه و شادمانی ما را میتواند هضم کند .
بهاران برایتان سرشار از شادمانی و تعادل باد.
در این بهار، هر شکُفتن و هر جوانه زدنی را، به نظاره بنشینید، آنطور نگاه کنید که تمام وجودتان به تماشای طبیعت بنشیند. اگر کمی سکوت کنید و خوب گوش کنید طبیعت هم از تماشایِ رویشِ شما حیرانْ خواهد شد و به شما خواهد گفت: شکُفتن و بهار زندگی شما هم به همراه شگفتن گل و گیاه بیحراس، پر امید، با شوق و دلیرانه باد.
مبادا بیمهابا رویشی را با لگد متوقف کنید، مبادا سبزه و گلبرگی را از سر هوس پَرپَر کنید.
شما رؤیاپرداز و افسانهساز زندگی و طبیعت هستید، شما خود طبیعت هستید که اسطوره فرهنگ و کِچیکِپو را خلق کردهاید.
میگویند این گفتگو، هزاران سال طول کشیده است و هنوز بیوقفه ادامه دارد به طبیعت بروید و ادامه آنرا برای خود و نسل آینده خلاق بسرائید.
علیاکبر شکارچی
اسفند ۱۳۸۸
پینوشت :
-
کُلخُنْگْ : درخت سختجانیست که بر صَخره و کوهستان میروید آنرا قُولِنْگْ یا پِستهوحشـــــــی هم گویند . مــــیوه آن خوراکی است و از صمغ آن : ۱ – کُلیفن برای موی آرشه کمانچه ۲ – کُندر برای خوشبو کردن هوا ۳ – ماده داروئی برای تقویت هوش و حافظه ۴ –آدامس و سقز محلی تهیه میکنند. سالهاست تنهِ این درختِ افسانهای را با کارد و تَبَر میبرند تا شــــیره آنرا برای مصارف ذکر شده به فروش برسانند .
-
کِچیکِپو یا مرغ حق : پرندهایست افسانهای که مردم زاگرس بر این باورند این پرنده عروسی بوده است که با شوهر و مادر شوهرش زندگی میکرده، مادرشوهر از سر حسادت، بدبینی و بدگویی او را به حیف و میل کردن شیر گوسفندان متهم میکند و آنقدر بر اعتقاد خود پافشاری میکند تا شوهر ناگزیر او را با کارد به قتل میرساند ، از خونِ این عروس همین پرنده برمیآید که شب تا صبح بسراید : کِچیکِپو کف بی کمبی ( عمه بس است بخار و کف بود که تهنشین شد من شیرها را هدر نداده ام )
-
زَنْگُلدار : آهنگی است که دختران در هنگام حمل هیزم جمعی میخوانند .
-
ژاژِکْ یا جاجِک : آدامس یا سقر را گویند.
-
هیوِلَه : آهنگ مخصوص عروسی
-
کُودارْ : ترانهای که در هنگام رقص جمعی میخوانند
-
بَرهَبَریْ : آهنگی که برای چرانیدن برهها مینوازند.
منابع:
۱. آموختههای شفاهی نگارنده از مردم لرستان.
۲. از کتاب پیامبر جبران – خلیل – جبران شاعر و عارف لبنانی .