ناگفته های رضا فرهمند از مستند “لطفا بوق بزنید”
یادداشت اختصاصی رضا فرهمند کارگردان فیلم مستند “لطفا بوق بزنید” برای
وبسایت فرهنگی هنری هفت گاه
در سال ۲۰۱۳ به سر می بردیم ، سالی که قرار بود دنیا به پایان غم انگیز خود نزدیک شود و گروه ما نیز قرار بود در مکزیک و در نزدیکی قوم مایا شاهد این اتفاق باشد. در همین اثنا مثل همه روزهای دیگر، بشر بی واهمه از هر پایانی درگیر جنگ بود. این دفعه قصه کشتار بشر در نقطه ای دیگر از دنیا که نامش میانمار بود، پرنگ شده بود و بنابراین نگاه دوربین ها به سویی دیگر یعنی میانمار چرخیده بود.
پژوهش های اولیه توسط کمیل سهیلی شکل گرفت ، سه کشور هند – بنگلادش وتایلند مرزهای مشترکی با این کشور داشتند ومهاجران زیادی به مرزهای این کشور وارد شده بودند، بعد از جستجوهای زیاد توسط افراد مختلف از جمله رضا کارفر در هند وگفتگو با محمد علی هاشم زهی ( فیلمساز ) که خود برای این موضوع به هند سفر کرده بود، تصمیم جدی برای عزیمت به هند شکل گرفت.
سفری که اولین تجربه تک تک اعضا این گروه بود، بنده به همراه امیر اطهر سهیلی کمی زودتر از اعضای گروه فیلمبرداری عازم هند شدیم تا بخشی از موارد حل نشده در ایران را از نزدیک بررسی کنیم وانجام دهیم.
یکی از مهمترین مسائل ، گفتگو با افرادی بود که قرار بود بعنوان سوژه های اصلی فیلم با همراه شوند.
در اولین جلسه با ۱۵ نفر از افراد داوطلب مواجه شدیم که از میان آنها خانم کری از آمریکا وخانم آگا وآقای کنراد از لهستان به ما پیوستند و نفر آخر جعفر الله از میانمار بود که در واقع رابط زبانی ما با افراد کمپهای موجود در اطراف دهلی بود.
با تکمیل شدن گروه اصلی همه پاسخها به طرحی که در ایران به آن رسیده بودیم و نقاط ابهام انگیزی که داشت حل شده بود.
روزهای تصویر برداری شروع شده بود وهیچ کس دچار این نگرانی نبود که ما در کشوری غریب و با آدمهایی که زبانشان را نمی دانیم مشغول کار هستیم، آن هم کاری که صرفا مصاحبه ونریشن نبود بلکه یک فیلم با درگیریهای متفاوت بود که مستلزم درگیر شدن شخصیتها با داستان و گروه ایرانی بود.
بهر صورت این مهمترین نگرانی من بعنوان کارگردان این فیلم بود که مبادا دوربین یک ایرانی که سالها در کشور خود فیلم می ساخت نتواند به حالتی قابل باور و صمیمی با آدمهای روبروی خود رابطه برقرار کند. این اتفاق به لطف خدا حل شده بود، راشها قابل باور بود واز سویی دیگر رنگ وبوی دخالت یک کارگردان ایرانی را نداشت .
روزها یکی پس از دیگری طی می شد و راشها هر شب بازبینی می شد تا اگر نقصی در برداشتها وجود داشت در روز بعدی اصلاح شود واز طرف دیگر هر روز فیلمنامه که در واقع یک طرح پژوهشی از ترکیب عناصر و متغیرهای موجود در فیلم بود، بررسی می شد ، ظاهرا هیچ مشکلی وجود نداشت جز زمان که تنها سی روز بود و غیر قابل برگشت، بنابراین نگرانی ها پایانی نداشت .
تیم فیلمبرداری هر روز صبح بعد از یک صبحانه مفصل عازم کار میشد.
مرتضی غیور که خود صدابردار کار بود مسئولیت تغذیه را هم بعهده داشت وچون ما نمی توانستیم بدلیل وضعیت اسفناک کمپ ها در آنجا نهار بخوریم بنابراین می بایست صبح را با یک تغذیه مناسب وارد کار می شدیم. بهرصورت با وجود سختیهای کار ما به روز پانزدهم رسیدیم. در پایان این پانزده روز به نتایجی در مورد لایه مفهومی این فیلم رسیده بودیم که ما را بر سر یک دوراهی قرار می داد که شاید اگر اشتباه انتخاب میشد ما همه فیلم را از دست میدادیم وآن این سوال بود:
آیا واقعا هر سه این افراد حاظر بودند به واقع و جدای از دنیای یک فیلم مستند به تلاش برای این آدمها ادامه دهند یا خیر؟
پاسخ بسیار نامشخص بود. بنابراین باید بسرعت این اتفاق در یک سکانس مشخص و قابل باور اتفاق می افتاد. البته خطرات این اتفاق بسیار زیاد بود چون با حذف هر کدام از آنها ما دچار وضعیتی بحرانی برای ادامه فیلم بودیم زیرا هیچ شخصیت دیگری برای جایگزینی وجود نداشت و ما هم هنوز به فکر هیچ تغییری برای مسیر فیلم نبودیم .
سوالات آماده شد وقرار بر این شد که هر سه آنها در یک فضای داخلی مشخص، در مقابل گروه فیلمبرداری بنشینند و به سوالات پاسخ دهند. سوالاتی که پایان آن می توانست به حذف یکی از آنها از دایره فیلم منجر شود.
همه چیز خوب پیش رفت. هر سه آنها موضوع را جدی و واقعی دریافته بودند ( هیچ کس از آن سه نفر از محتوای جلسه خبر نداشت) اما ماجرا هر چه جلوتر می رفت موضوع خطرناکتر می شد زیرا من دریافتم که دونفر از مهمترین شخصیتهای فیلم را از دست خواهم داد، یعنی کری که بخش دادگاه کودکان را در دست داشت و کنراد که بخش پیدا کردن هویت اجتماعی را دنبال می کرد.
ودر نهایت این اتفاق رخ داد. در میان تعجب همگان کری وکنراد از ادامه حضور در فیلم صرفنظر کردند. همه گروه با چشمانی پر از بهت به من خیره بودند واین در حالی بود که من هیچ گاه فکر نمی کردم آنها این قصه را جدی بگیرند چون در واقع هیچ فشاری به آنها وارد نشده بود و از طرفی ما هم هیچ هویت سیاسی نداشتیم که بتوانیم بر اساس آن پاسپورت آنها را مصادره کنیم.
آن شب یکی از سخت ترین شبهای هند بود من وامیر سهیلی مجبور شدیم تا ساعت ۴ صبح بیدار باشیم تا بتوانیم این حذف ناگهانی را در فیلمنامه جبران کنیم.
( با خودم وبه خودم لعنت می کردم که چرا این فکر را انجام داده بودم اما امروز که آن لحظه را مرور میکنم در می یابم که باید در مستند به خدا وآنچه احساس میکنی اعتماد داشت )
آری اتفاق مفهومی خوبی رخ داده بود، اول اینکه من مطمئن شدم تقریبا همه وجوه شخصیتی آدمهای فیلم را در مواجه با یک حرکت انسانی در یافته ام و دوم اینکه این اتفاق باعث یک حرکت مثبت مفهومی دیگر در فضای آدمهای کمپ بود وآن این مفهوم بود که آنها برای تغییر شرایط خودشان باید خود آغاز به حرکت کنند.
جعفرالله که شخصیت معلم میانماری کمپ را بعهده داشت انتخابات را مستقل از کری انجام داد و آگا نیز به حالتی کاملا مجدانه پذیرفت که ادامه دهد.
بنابراین همه چیز به حالتی عادی برگشته بود تا اینکه بعد از سکانس انتخابات اولیه ومشاهده راشها تصمیم بر این شد که برای برداشتی مجدد به فضای کمپ دوم برگردیم.
اما متاسفانه اتفاق بعدی رخ داد وآن از دست دادن جعفرالله بود، او رفته بود بدون هیچ هماهنگی.
راشها دوباره بازبینی شد. اما این دفعه آماده تر بودیم زیرا تجربه اتفاقات قبلی را داشتیم. بنابراین زیاد نگران نبودیم که شاید خوشحالتر هم شدیم زیرا دریاقتیم که با این حذف رشد مفهومی فیلم بهتر نیز خواهد بود چون حالا کودکان بودند که فیلم را جلو می بردند . دادگاه برگزار شد و ما دیگر خودمان را به خدا وکودکان سپرده بودیم و دوربین های فیلم در فضایی از یک مستند کاملا محض جلو می رفت و این همان خلوصی بود که باید یک گروه فیلم مستند درآرزوی آن حرکت کند.
در روز اول دادگاه برگزار شد. خدا را شکر بچه ها کاملا مفهوم دادگاه و قاضی را دریافته بودند اما ما کمی عقب بودیم. آنروز دادگاه اول را برگزار کردیم و به خانه بازگشتیم تا ماجرا را با دقت بیشتری بازبینی کنیم و چه اتفاق خوبی بود.
در بررسی دریافتیم که باید اتفاقی در دادگاه رخ دهد.
آن اتفاق آوردن مادر قاضی به دادگاه بود. اما واقعیت اینجا بود که هیچ کدام از ما نسبت به واکنشها از سوی قاضی آگاهی نداشتیم اما حقیقت اینجا بود که این بهترین حرکت برای هدایت و رسیدن به لایه های واقعی ماجرا بود که البته وصد البته در ذهن وتخیل هیچ کدام از اعضای گروه وجود نداشت .
آنروز بعد از پایان دادگاه نفس راحتی کشیدم زیرا خدای همه ما، فیلم را دو روز مانده به پایان مهلت ویزا به بهترین شکل ممکن به پایان رسانده بود.
از او واز همه آدمهای این تیم تشکر میکنم .
نویسنده : رضا فرهمند
salam… mrc az neveahteye khoobe aqaye farahmand… man in mostanado didam tu jashnvare… lezat bordam makhsoosan alan ke in maqaleo khondam vali hanoozam nemidoonam chera esme in mostanad “lotfan Booq bezanide ” ?!?